تمام لحظه های سعادت میدانستند که دست های تو ویران خواهد شد و من نگاه نکردم تا ان زمان که پنجره ی ساعت گشوده شد و ان قناری غمگین چهار بار نواخت چهار بار نواخت
افسوس من با تمام خاطرههایم و غروری که هیچگاه خود را چنین حقیر نمیزیست در انتهای فرصت خود ایستادهام
و گوش میکنم نه صدایی
و خیره میشوم نه ز یک برگ جنبشی
و نام من که نفس انهمه پاکی بود دیگر غبار مقبرهها را هم بر هم نمیزند