دیروز خیلی احساس خوبی داشتم که ملت آلمانی حرف میزنن و من میفهمم چی میگن و حال میده. امروز یه لحظه تمرکز نمیکردم کلی مکالمه از دست داده بودم و دیگه نمیفهمیدم داستان چیه و حوصلهی فهمیدن و حرف زدن نداشتم. آدم تو کشورش میمونه این چیزا رو تجربه نمیکنه.
شاگردهای سی چهل پنجاه سالهای دارم که مثل کودکان دبستانی رفتار میکنن و تمام انرژیمو تخلیه میکنن :`) و باعث میشن فکر کنم یه معلم بهتر از من ممکن بود باهاشون چیکار کنه.
چهار سال گذشته، اونموقع شاگردهام کودک بودن، حالا بزرگسال، و امروز دوباره از اون معلممون یاد کردم چون هیچ جوری با این شاگردها نمیشه کنار اومد و هرروز دیوونهم میکنن :)
به سارینا گفتم داریم هی به اون سنی که دوستامون موو این/ نامزد/ ازدواج میکنن نزدیکتر میشیم، گفت نزدیک میشیم؟ توشیم!
از اونموقع حتی بیشتر هم داره این اتفاقات میفته😄 من فقط داشتم باور نمیکردم.
تو دانشگاه و رشتهی مورد علاقهت درس خوندن خیلی باحاله. مثلا تو علامه ما یه مشت نِرد بودیم که همو پیدا کرده بودیم، یکی آلمانی یکی فرانسوی، انگلیسی یا فلسفه یا هر رشتهی دیگه که اونجا بود. بعد میدیدی فقط مغز تو نیست که این شکلی کار میکنه.
زبان رو به عنوان زبان خارجی در کاربرد دانشگاهی یاد میگیری، بعد یاد میگیری چجوری روزمره با جوونها حرف بزنی، بعد پیرها باهات حرف میزنن و نصفش رو نمیفهمی :)
توی دلم ناراحت دوستیهای ازدسترفته و کمرنگ شده و دوریام، انگار هیچ چیز مثل قبل نمیشه. ولی دوستانی دارم که برم سرزده روزم رو براشون تعریف کنم و غر بزنم و حالم خوب شه. چشمام رو باید به چیزهای بهتری که به دست اوردم باز کنم.