دیروز بخشامو تمومکردم و شب بدون اطلاع به خونواده، همهی وسایلمو جمع کردم و از تهران راه افتادم به سمت خونه؛ ۵ صبح رسیدم ، بابا مامانم در رو باز کردن، با تعجب از اومدنم با چشمای خوابالو پرسیدن تمومش کردی؟
گفتم اره.
لبخند رضایتشون قلبمو نورانی کرد :)
کاش میشد مجسمهای خیلی بزرگ، بزرگتر از مسیح در ریودوژانیرو، از فردوسی کبیر ساخت و در همون مرقدشون، مشهد یا جایی که جهانیان ببینن نصب کرد تا بدونن ما چه اسطورهای داریم…
خیلی زشته یک پسر/مرد خالهزنک بازی در بیاره و توی توییتر یا هرجایی بخواد انجامش بده.
خجالت بکش احمق!
برای جلب توجه این چه کاریه که میکنی؟
دراما، روابط و خیانت یکی دیگه به تو چه ربطی داره آخه؟
طرف هر جوری که میخواد تر بزنه به زندگیش اصلا! به تو چه؟