بچه‌ها شما میرید دیت، راجع به چی حرف می‌زنید؟ ما دیگه واقعا حرفامون تموم شده.🥲😂

خیلی بچه بودم، تو پارک ملت گم شدم. همینطور که های های گریه می‌کردم، یه آقای سربازی من و دید و اومد پیشم. برام یه دونه از این حباب سازا خرید و برد پیش نگهبان پارک، تا مامانم پیدام کنه. هنوزم یادش میفتم خوشحال میشم.🥲😂

رسما منو مسخره خودش گیر آورده.

صافکاری که ادعا داره:

راستی یادم بندازید راجع به همکاری با <تاملند> بیام بنویسم. موسسه‌ی مفت‌خور!

جعبه‌ای که خیلی دوستش دارم.✨

از سفارش‌های جذابِ امروز لیمودسر.

من یه بار با یکی رفتم کوه؛ خیلی خوش گذشت. خیلی رندوم :)))

ازدواج با این مرد.✨ احمد منو وارد مسیری کرد که یاد گرفتم بی‌هراس تصمیم بگیرم و ریسک کنم؛ مسیری که فقط تو یه سال، زندگی‌مو از نو ساخت.

من جدیدا حال ندارم توضیح بدم، و فقط می‌گم «باشه». ولی بعدش تا صد روز تو ذهنم مکالمه می‌چینم.

ولی بچه‌ها من واقعا تو خوابگاه همینطوری سالاد درست می‌کردم؛ چون اگه می‌خواستم سالاد شیرازی درست کنم، دوستام حمله می‌کردند و چیزی بهم نمی‌رسید.

چند سال پیش یه عکس از خیابون شارع الامین کربلا انداخته بودم؛ بعدا که نگاهش کردم دیدم عهههه!!! احمد اتفاقی تو اون عکسه! ما ۲سال بعد از اون عکس، باهم ازدواج کردیم. :)))

بچه‌ها هنوز ۱روز از مرداد مونده و شما از یه هفته قبل دارید عکسای مردادتون و می‌ذارید. صبر کنید.

هر سال موقعی که می‌بینم تو بنر‌ها می‌نویسن «رحلت پیامبر» غمگین‌تر می‌شم.

مّردم ! رسول عالم و آدم «شهید» شد رحلت نکرد احمد خاتم ، «شهید» شد

نیاورید بر این شهید اسم رحلت را #رسول‌الله

امیدوارم روزی که در رابطه با همکاریم با تاملند مینویسم ازم حمایت کنید. -.- حرصِ زیــــاد…

دیشب داشتم فکر می‌کردم که تا چند سال دیگه، وقتی ۱شهریور میشه، باید بشمارم که تو نیستی؟