واقعا مسلمونا و نظراتشون کلمو کیری میکنن گاهی! گربه ی همکارم سرطان داره و دیابت. روزی دو بار تزریق انسولین لازم داره. کلی هزینه ی دکتر و درمانش شده تا حالا. امروز این مرتیکه ی مسلمون برگشته بهش میگه واقعا ارزشش رو داره! واقعا خیلی جلوی خودمو گرفتم بهش نگم تو یکی خفههههه شو!
کار خودم تموم شده. وعده ی قبل از تمرینم رو خوردم که از لب برم باشگاه! دیدم هم لبیم داره دور خودش میچرخه یه تعارف زدم که کمک میخوای اونم گفت اره 🥴هیچی دیگه باید بمونم کمکش کنم 🫠
چون تابستون شلوغی بود قرار شد تو سپتامبر سامر پارتی لب رو بگیریم. همیشه میریم خونه ی استادم و این دفعه بچه ها گفتن یه کار دیگه بکنیم. منم باز جوگیر شدم پیشنهاد دادم خب بیاین خونه ی من و همه کلی استقبال کردن 🫠
همیشه موقع جمع بندی واسه یه ارائه مهم، نوشتن مقاله، یا ریپورت نهایی، کلافه میشم، ترکیبی از حس ناکافی بودن و کمالگرایی فلج ام میکنه. در حدی که میگم این نشد دوباره همه چی از اول!
از این حسی که میخوای یه چیزی به یکی بگی بعد هی مینویسی و پاک میکنی و آخر سر وقتی میگی گوشی رو میذاری کنار و تا چند دقیقه بهش نگاه نمیکنی متنفرم! یاد وقتایی میفتم که بچه بودم و میخواستم از مامانم واسه چیزی اجازه بگیرم!