من واقعنی دیگه نمی‌کشم، حاضرم بمیرم ولی مامانم همین الان حالش خوب بشه.

دو تا بچه‌ی پنج ساله‌ی بیمارِ بد مریضِ لوس توی خونه دارم! انرژیم کمه، ۴ روزه نه درست غذا خوردم نه به قدر کافی خوابیدم؛ بابا نباید به مامان ملحق میشد، مامان نباید دوباره حالش برمی‌گشت به پریروز، خواهرم نباید بعد سه روز می‌رفت سر زندگیش و تنهامون می‌ذاشت، من نباید ۹۲ به هوش میومدم!

دیشب یکی از مشتری‌های کافه قبلی رو توی مترو دیدم، گفتم من اومدم این کافه، گفت میام حتما ممد جان نه تنها هفته‌ای حداقل دو تومن از دخلت کم کردم با عدم حضور دوستام، بلکه هر کیو ببینم هم میگم بیاد اینور! به تسویه نکردن ادامه بده بی‌اخلاق!

دوست خوب موهبته دوستان، من دارم دلتون بسوزه!

عکس زشت استوری کردم، اونی که این رو ریپلای کنه واقعیه!

خیلی عجیبه، دلم می‌خواد خرید کنم ولی هر چی سایت‌ها رو نگاه می‌کنم چیزی دلم نمی‌خواد آپشن خرید درمانی رو هم از دست دادم متاسفانه

اینو دیدم زدم زیر گریه، نمی‌تونم بپذیرم منشن‌گذارنده دیگه توی این دنیا نیست

دوباره همه چی از اول.

عالی شد، بر اثر اضطراب و ترس از دست دادن بسیار تبخال زدم و جمعه عروسی دوستامه 🙂

خدا رو شکر از در و دیوار می‌باره

توی خواب داشتم با خودم دعوا می‌کردم که انقدر ادعای مهم بودن وجه علمی همه چیو داری چرا میگی ترسیدم تبخال زدم؟ ترس چه ربطی به تبخال داره؟ همینجوری که داشتم خودمو فحش‌کش می‌کردم با صدای زمین خوردن بابا پریدم، کاملا بدون ریشه‌ی علمی یه تبخال دیگه هم دارم الان 😂

قبلا روزی ۶ ساعت می‌خوابیدم، الان روزی ۶ ساعت گریه می‌کنم.

چرا انقدر پوست کلفتم؟ داداشم سکته رد کرد کرده زیر فشار اوضاع خونه. الان منم و دو هفته بی‌خوابی و اضطراب ادامه‌دار، منم و روزی ده ساعت کار بیرون و ۱۴ ساعت نگهداری از دو تا مریضی که حالا شدن سه تا، منم و روزی ۶ ساعت گریه. کاش یا این شرایط تموم بشه یا من.

مهناز گفت فردا از آسمون سنگ هم بارید پاشو برو آرایشگاه و عروسی رو برو کاش برسم امروز برم کفش بخرم

از note اینستا خوشم اومد؛ فحش رو در لفافه گذاشتم اونجا، طرف به درستی به خودش گرفت و آنفالو ریمو کرد!

مادر فرمودن تو هم که هی پولاتو خرج لباس می‌کنی، گفتم این شومیز از ۴ کیلو میوه‌ای که یکشنبه گرفتم و الان تموم شده ارزون‌تره بگمونم تا مدتها چیزی در مورد لباس خریدنم نگه!

صبح انسولینش رو زدم، صبحانه‌ش رو دادم، رفتم بالا حاضر شدم و چون دیرم شده بود برنگشتم خداحافظی کنم شب که برگشتم دیگه نبود بهش بگم سلام بابایی. بهم بگه سلام دتر خسته نباشی.

کاش آدما از سر مهربونی نگن چیزی لازم داشتی بگو، چون من بابامو لازم دارم و نمی‌تونن بهم برگردوننش