من فکر کردم تو از من بدت میاد بعدش فکر کردم همه از من بدشون میاد واسه همین تصمیم گرفتم خودم هم از خودم بدم بیاد ولی بعدش خیلی همهچی افتضاح شد چون خیلی دنیا واسم تاریک شد.
نمیدونم منظورت چیه دراما نسازم چون من خیلی دارم اذیت میشم واسه اینکه حالم بدتر نشه مجبورم همش گریه کنم نگاه کن من قبلا تو این وضع بودم نمیخوام دوباره همهچی خراب شه.
دوست دارم به همه نشون بدم که من چقدر از همهچی ترس دارم ولی با این حال چقدر پشتکار دارم واسه قوی شدن. میخوام کور سوی امید همه باشم. فکر کنم ده سال زندگی بدون ترس خیلی بهتر از صد سال تنهایی باشه.
حتی واسه رفتن از مغازه خرید کردن هم هیجان دارم، واسه ورزش کردن هم هیجان دارم خواب بعدازظهر هم پر از آرامشه تو این فصل ولی مثلا تو تابستون آدم میخوابه بعد که بیدار میشه میگه گه توش هنوز زندم. کاش همیشه بهار بود.
اگه عاقل بودم باید میفهمیدم هیچی نبودن بهترین چیز ممکنه. اینکه از همهچی رها باشی و یادت بره اصلا وجود داری، فقط یه ناظر باشی مثل خدا. خیلی چیزای جالبی هست که باید ببینم و وقتی میتونم واقعا ببینم چیزها رو که خودمو دیگه نبینم.
باور دارم به یه آیندهی روشن و باور دارم به یه آیندهی تاریک. یاد گرفتم هر لحظه که زندگی جریان داره تلاش کنم واسه قوی شدن، یاد گرفتم که باور داشتن فقط یه توهمه.
اینکه همه فکر میکنن ترکا چون نژادپرستن آدرس اشتباه میدن خیلی اشتباهه. ادرس اشتباه میدن چون خرن. همین الان یکی ازم پرسید چجوری برم خیابون شیرودی (خیابونی که خودم توش زندگی میکنم) اشتباه ادرس دادم بهش.
هر روز که بیدار میشیم یه فرصت دوباره داده شده بهمون تا اینبار سعی کنیم بهتر باشیم ولی ما چی؟ دوباره به دیروز فکر میکنیم بدون اینکه صددرصد مطمئن باشیم که ما همون آدم قبلایم و خاطراتمون دستکاری نشده.
چیزی که من حس میکنم یه خودم مربوطه، فقط و فقط به خودم نه کس دیگهای و اونجوری که فهمیدم بیشتر وقتا فکرام اشتباهه. تمام سرزنشا رو خودمه همش هم به خاطر کارهاییه که باید میکردم و نکردم.